ترجمه دکتر فاطمه حسنی
دیوید ساکس سالهای کودکیاش را در حومه پَرو[1] در کیپ تاون[2] سپری کرد. در آن سالها، او و برادرش هر روز در حیاط وسیع پشت خانهشان ساعتها در میان درختان انجیر و ازگیل ژاپنی، توپبازی میکردند. آنها با کریکت شروع کردند، اما طولی نکشید که به ورزشی خشنتر بنام راگبی روی آوردند. این رشته ورزشی به علاقهای ماندگار برای دیوید تبدیل شد. بعدها، او به دبیرستانی رفت که یکی از بهترین گروههای راگبی را در کیپ تاون داشت. او برای رفتن به این مدرسه یک ساعت و نیم در راه بود. در آنجا، درختان بلوط، دور زمین بازی حلقه زده بودند و در پسزمینه هم کوههای شکوهمندی قرار داشتند. دیوید خود را در بازی غرق میکرد و روندی را ایجاد کرد که بعدها تبدیل به الگویی خستهکننده اما مهیج و نشاطبخش شد: هشتاد دقیقه بازی با تمام توان و به دنبال آن کاملاً از حال رفتن.
ساکس که در دپارتمان طب آزمایشگاهی مؤسسه ملی سلامت[3] به عنوان رئیس و بازرس ارشد خدمات شیمی بالینی مشغول به کار است، این طور توصیف میکند: «وقتی به رختکن میرفتیم به قدری از نظر جسمی خسته و فرسوده بودیم که بعضی روزها به معنای واقعی کلمه تا یک ربع حتی نمیتوانستیم بندهای کفشمان را باز کنیم. توانش را نداشتیم». دیوید علیرغم برنامه فشردهی روزانهاش در دوران تحصیل در دانشکده پزشکی، بازی راگبی را ادامه داد. حتی به عنوان یک پزشک جوان نیز ساعتها از وقتش را در زمین راگبی سپری نموده و زیبایی خیرهکننده شهر را با تمام وجود لمس مینمود. برای او، حرفهی طبابت که عاشقانه دوستش میداشت، در کنار صرفِ شام در دورهمیهای دوستانه، رفتن به ساحل و راگبی بازی کردن یک زندگی افسانهای را تشکیل داده بودند. به گفتهی خودش: «من زندگی بسیار بسیار فوقالعادهای داشتم، واقعاً عالی بود؛ اما ناگهان یک روز از خواب بیدار شدم و روزنامه را خواندم و گفتم: من نمیتوانم اینجا بمانم». ساکس چند سال بعد از به قدرت رسیدن حزب ملیگرا در آفریقای جنوبی متولد شد. اغلب افراد این حزب سفیدپوست بودند. او دهههای اول زندگیاش را در دوره ظهور تفکیک نژادی[4] سپری کرد. در پسِ ظاهری زیبا، حقیقت خشمآلود و فاحش نژادپرستی جا خوش کرده بود.
ساکس در سال 1981 کیپ تاون را ترک کرد و به ایالات متحده رفت. کار در بیمارستان عمومی منطقه کلمبیا به نوعی برای یک پزشک جوان بسیار دشوار محسوب میشود. ساکس پس از یک دورهی کاری پرآشوب به عنوان پزشک بالینی در این بیمارستان و سپس فعالیت به عنوان دستیار در مرکز درمانی ارتش تصمیم به تغییر مسیر گرفت. او در دانشگاه واشنگتن که برای کارآموزان جوان قبله آمال بود، دوره فلوشیپ در زمینه شیمی بالینی را آغاز کرد. ساکس طی سالیان بعد در دانشگاه واشنگتن و سپس دانشکده پزشکی هاروارد و مؤسسه ملی سلامت، تمام وقت خود را به کار اختصاص میداد و تمام طول هفته را در آزمایشگاه سپری مینمود. او که به فیلد شدیداً رقابتی و در حال شکوفاییِ سیگنالدهی سلولی وارد شده و با مرحوم جی مکدونالد[5] همکاری میکرد، توجه خود را بر کالمودولین[6] معطوف کرد. کالمودولین پروتئینی شناخته شده و دارای چندین عملکرد است که به کلسیم متصل میشود.
در آن زمان تصور بر این بود که کالمودولین در سیگنالدهی انسولین نقش دارد، هر چند مکانیسم آن مشخص نشده بود. ساکس نشان داد که کالمودولین از نزدیک در این فرآیند مشارکت دارد؛ به این صورت که توسط گیرندهی انسولین، فعال (یا فسفوریله) میشود. یافتهای که نشاندهندهی اِعمال اثر زودهنگام کالمودولین در این مسیر سیگنالدهی است. این کشف با عقاید تعصبآمیز غالب مواجه شد. برخی از متخصصان این رشته نپذیرفتند که کالمودولین حتی قابلیت فسفوریله شدن داشته باشد. مخالفتها آن قدر شدید بود که ساکس مجبور شد این طرح تحقیقاتی را به دلیل عدم حمایت مالی رها کند. با این وجود، در دورهای که هنوز در دانشگاه واشنگتن فعالیت داشت موفق شد اولین آنتیبادی مونوکلونال را تولید کند که با توجه به ساختار پروتئین که به لحاظ تکاملی حفاظت شده است، شاهکاری دشوار به شمار میآید.
ساکس احتمال میداد که مولکولهای داخل سلولی که با هم همکاری میکنند ماجرایی به همان اندازه مهم و جذاب داشته باشند؛ بنابراین به جستجوی پروتئینهایی پرداخت که با کالمودولین در تعامل هستند و البته با پاداشی بزرگ و مهم بنام IQGAP1 روبرو شد. ساکس نشان داد که این پروتئین بهعنوان نوعی پریز یا محل اتصال برای پروتئینهای دخیل در حرکت سلولی انجام وظیفه میکند؛ یعنی همان پروتئینهایی که میتوانند توسط سلولهای متاستاتیک سرطانی و نیز پاتوژنهایی همچون سالمونلا که در تلاش برای تهاجم به بدن هستند، پذیرفته شوند.
کارِ ساکس دروازهی ورود به عرصه نوینی از تحقیقات بود و IQGAP1 آرایهای از عملکردهای فراتر از تحرک سلولی را انجام میدهد. در همین دوران، تحقیقات او در زمینه سیگنالدهی انسولین مورد توجه ویراستاران کتاب اصول شیمی بالینی و تشخیص مولکولی تیتز[7] قرار گرفت. منبعی که به نوعی کتاب مقدس شیمی بالینی محسوب میشود. آنها از ساکس دعوت به عمل آوردند تا در نوشتن فصلی راجع به کربوهیدراتها مشارکت کند. ساکس میگوید: «من به لحاظ بالینی، به نوعی تبدیل به یک متخصص دیابت شدم». ساکس به شدت درگیر فعالیت بالینی شد. در عین حال، برای سازماندهی یک کمیته ملی جهت استانداردسازی تست HbA1C[8] یاری رساند. او بعدها به ریاست همین کمیته برگزیده شد. تست هموگلوبین A1C یکی از آرایههای اصلی برای پایش سطوح متوسط گلوکز در بیماران است. به گفتهی او: «چهارصد میلیون نفر در جهان مبتلا به دیابت هستند. یکی از اصلیترین دلایل افراد برای تحصیل در دانشکده پزشکی کمک به بهبود زندگی افراد است. من به این فکر کردم که میتوانم بر زندگی میلیونها نفر تأثیر مهمی داشته باشم». علاوه بر این، ساکس توجه انجمن دیابت آمریکا را به خود جلب کرد و به دعوت آنها با سفر به کشورهای مختلف، طرز استفاده از روشهای پیشرفتهتر پایش گلوکز را به پزشکان بالینی آموزش داد. این طور که مشخص شده است، ساکس ذاتاً در برقراری ارتباط بسیار قوی است. او بابت آموزش به شیمیدانهای بالینی آینده به خود میبالد. (تا زمان نگارش این مقاله- مترجم) بیش از ۵۰ رزیدنت پزشکی از برنامه آموزشی که ساکس در دانشگاه هاروارد پایهریزی کرده است فارغالتحصیل شدهاند.
صورتی با اجزای درشت که در کادری از موهای مجعّد نامرتب قرار گرفتهاند، چهرهای جذاب به ساکس بخشیده است؛ تلاقی بین چهره یک ستاره راک و یک فرد آکادمیک. دیوید برانز[9] استاد ممتاز پاتولوژی در دانشگاه ویرجینیا میگوید: «ساکس وقتی یک تیشرت (تیشرت مشکیاش) به تن دارد هم به همان اندازه شیک و برازنده به نظر میآید». ساکس بعد از اتمام دوران دبیرستان موهایش را بلند کرده و هنوز هم آن را نگه داشته است و به قول همسرش، بث مراکنیک[10]، این موها جزئی از هویت اوست. «ساکس فرد مستقلی است و استایل خودش را دارد». او سخنرانی با استعداد و اقناعکننده است. برانز میگوید: «او واقعاً بیهمتاست. نمیدانم عاشقان سینهچاک دارد یا نه، اما امکان آن وجود دارد». شاید بخشی از جذابیت او به خاطر داشتن لهجه آفریقای جنوبی و نیز این موضوع که او به زبان انگلیسی بریتانیایی آموزش دیده بود، باشد. ساکس حس شوخطبعی قدرتمندی دارد و میداند چگونه داستان پردازی کند. برانز میگوید: «صحبت کردن با ساکس آسان است. او فردی پویاست و داستانهای خوبی تعریف میکند». علت دیگر برای جذابیت او میتواند مهارتهای تحلیلی او باشد.. طبق گفته جک لدنسن[11]، اوری ام کارول[12] و لیلیان بی لدنسن[13]، اساتید شیمی بالینی در دانشکده پزشکی دانشگاه واشنگتن، «این مهارتها میتواند نشاندهنده توانایی او در سازماندهی شفاف افکارش باشد». او مکرراً همان صفات و ویژگیها را در مهمانیهای شام نشان میدهد و شوخطبعی و اطلاعات وسیع خود را با دیگران به اشتراک میگذارد. یکی دیگر از علایق شخصی او که با دیگران به اشتراک میگذارد موسیقی است.
ساکس بهطور خارقالعادهای با علایق شخصیاش احاطه شده است، اما وقتی از منظر علمش به او بنگریم او با نوعی مدل دوران رنسانس مطابقت دارد. برانز میگوید: «ما در پاتولوژی و بیشتر بخشهای طب آکادمیک به یک سهپایه فکر میکنیم: پژوهش، خدمات و تدریس یا آموزش. امروزه نگاه ما به این سهپایه، البته اگر اصلاً به آن فکر کنیم، به صورت کاری است که یک دپارتمان باید انجام دهد؛ اما دیوید به نوعی با اصالت است. او تلاش کرده که خودش هر سه وظیفه را به خوبی انجام دهد و درواقع در این امر موفق بوده است. او یکی از افراد نادری است که توانسته این کار را انجام دهد».
جدال برای کسب حمایتهای مالی و عبور از موانع و کاغذبازیهای اداری آسان نبوده است. اغلب اوقات دانشجویان و رزیدنتها از ساکس میپرسند که چگونه از پس تمام این کارها برمیآید. «این کار برای من مثل تردستی است. من همواره به آن فکر میکنم. اگر هنگامی که توپها در هوا معلق هستند، فکر کردن به آنها را متوقف کنی همه آنها بر زمین خواهند افتاد». هنوز هم با نگاهی بر دامنه وسیع زندگی حرفهای او میتوان قیاس متفاوتی را متصور شد. قدم گذاشتن به یک رشته علمی شدیداً رقابتی، سر و دست شکستن برای دریافت حمایت، مواجه شدن با مخالفتها، غوطهور شدن در آن و عاشق آن بودن. یک روز یکشنبه برادرش با او که در آزمایشگاه بود تماس گرفت و پرسید که چرا در محل کارش است. ساکس گفت بود: «هیچ جای دیگری را به اینجا ترجیح نمیدهم». میتوانست در زمین راگبی باشد.
کار او تنها به آزمایشگاه خلاصه نمیشد، درست مانند راگبی که فقط محدود به زمین بازی نیست. شاید ساکس برای گذراندن زندگی در مورد مسیرهای سیگنالدهی مطالعه کند، سخنرانی داشته باشد، مقاله بنویسد و برای کسب کمکهای مالی درخواست ارسال کند، اما او نشان از آگاهی گیجکنندهای دارد مبنی بر اینکه کار خود را بخشی از یک کار عظیمتر میداند. وی اخیراً جملهای از کتاب معروف پیتر مِدِور[14] با عنوان نصیحتی برای یک دانشمند جوان[15] را در مکالمهای نقلقول کرد: {«شما نمیتوانید برای مردم شرح دهید که چرا به کارهای علمی میپردازید. شما این کار را انجام میدهید چون میبایست انجام دهید»؛ این جمله واقعاً درباره من صدق میکند}. او این کتاب را در دو نوبت، یکبار بهعنوان یک فارغالتحصیل فوقدکترا و بار دیگر در مقام دانشیار، مطالعه کرده بود. اگرچه ساکس ساعتها در آزمایشگاه مشغول به کار است، به نظر میرسد که شادترین و حتی هیجانانگیزترین زمانهای پرداختن به علم برای او عبارت است از لحظات سرشار از سکوت در اواخر روز که در دفترش حضور دارد و دیگر کسی در حال کوبیدن به در نیست؛ و یا در کابین کمنور هواپیما حین سفر به ساحل غربی و یا اروپا. برای او هواپیما حس خانه را دارد و حتی میتوانید بشنوید که وقتی در صندلیاش فرو میرود نفس راحتی میکشد. این مکانها، محل بروز برخی از بزرگترین بینشهای او نیز بودهاند. خودش آنها را لحظات یورکا[16] مینامد و بنظر میرسد هنوز هم او را ذوقزده میکنند. او یک کشف قدیمی، مثلاً تولید آنتیبادی برای کالمودولین در اواخر دهه ۸۰ میلادی را آنچنان نقل میکند که گویی نمیتواند باور کند که واقعاً رخ داده است. «من چیزی را خلق کردم که قبلاً هرگز وجود نداشت. هنوز هم نمیتوانم آن را باور کنم. باید تا ابد در حد تئوری باقی میماند. خیلی عجیب است که قادر باشی آن را به انجام برسانی. این دقیقاً بخشی از جادوی علم است».
دودمان ساکس به قرن بیستم و نسل یهودیان اهل لیتوانی بازمیگردد که به آفریقای جنوبی مهاجرت کردند. مادرش زمانی که چهار ماهه بود به همراه والدینش به کیپ تاون آمده بود. والدین پدرش در دهه 1890 به شهر کیمبِرلی[17] که معادن الماس داشت، رفته و یک فروشگاه کوچک تأسیس کردند که به قول ساکس «شبیه به چیزی از حیات وحش بود، غرب وحشی» و در همانجا تشکیل خانواده دادند. مِندل[18]، پدر ساکس، در دهه ۱۹۳۰ به دانشکده پزشکی وارد شد و پس از فارغالتحصیلی در خیابان اصلی شهر پَرو، به عنوان پزشک عمومی مطبی در کنار سینما افتتاح کرد.
ساکس اولین فرزند خانواده است. او به یاد میآورد که پدرش تلفنی با بیماران صحبت میکرد و گاهی به خانهی آنها میرفت. با این حال، مندل اغلب مواقع بیماران خود را در مطب بزرگی که با چند پزشک دیگر به اشتراک گذاشته بود و به خانهاش نیز راه داشت ویزیت میکرد. اگر به پشت ساختمان میرفتید و به حیاط وارد میشدید میتوانستید ساکس را در حال توپبازی با برادرش آنتونی[19] که یک سال و نیم از او کوچکتر بود ببینید. ساکس خواهری به نام گلندا[20] نیز دارد که ۶ سال از او کوچکتر است. در شهر کیپ تاون، زندگی عمدتاً در خارج از خانهها جریان داشت. مادرش فرن[21]، در حیاط پشتی به گلها و درختان میوه رسیدگی میکرد. او به عنوان باغبان برنده جایزه شده بود. زیبایی آن محیط با آب و هوای آنجا مطابقت داشت. آب و هوایی که شامل دو فصل بود: تابستان و تقریباً تابستان. «اگر شبها پنجره را باز میکردید حتی در گرمترین ایام هم باعث خنک شدن فضا میشد. کاملاً آرامبخش بود». به گفتهی ساکس، او در عکسهای مربوط به آن دوران همواره لبخند بر لب داشته است.
ساکس ساعتها به تماشای فیلم در سینمای کنار مطب میپرداخت و یا در خانه کتاب میخواند. او عاشق افسانههای یونانی بود و بعدها خاطرات وینستون چرچیل را با اشتیاق بسیار مطالعه کرد. یکی دیگر از کارهای مورد علاقه او گوش کردن به موسیقی بود. در آن زمانها آلبومهای موسیقی در فروشگاههای لوازم خانگی به فروش میرسید. علاقه او به موسیقی تا حدی توسط مادرش پرورش یافته بود. فِرن علاوه بر باغبانی، پیانیست و آموزگار بود. او همواره تشنهی یادگیری بود که این ویژگیاش را به فرزندانش هم منتقل کرد. ساکس میگوید: «او تا آخرین روز زندگیاش نسبت به همه چیز علاقمند بود». او پسرش را به تمام انواع کنسرتها میبرد، از اپرا تا اجراهای جانی هالادی[22]، خواننده فرانسوی که ترانههای سوزناک میخواند. «مثل این بود که در آمریکا مادرتان شما را به کنسرت بیتلها[23] ببرد».
ساکس حس شوخطبعی را که از پدرش به ارث برده بود در مراسم کتاب مقدسش آشکار ساخت. بعد از این که او دعایی از تورات را بهصورت سرود خواند، عمویش سخنرانیی طولانی ایراد نمود. او در میان سخنانش نظری هم در مورد آواز خواندن دیوید بیان کرد. «او در مورد این که من نمیتوانم آواز بخوانم گفت و گفت و گفت که البته واقعاً هم نمیتوانم». سپس نوبت به صحبت دیوید رسید. «من ایستادم و گفتم شاید ساکسها نتوانند آواز بخوانند، اما قطعاً میتوانند حرف بزنند. این جملهی من جمع را منفجر کرد».
هوش سرشار ساکس او را در مطالعاتش یاری میداد. «درسهای مدرسه برای من طبیعی و معمولی بودند. هیچ وقت لازم نبود سخت تلاش کنم». وقتی به سن ۱۲ سالگی رسید پیادهروی طولانی بین خانه در پَرو و دبیرستانی که در آن راگبی را زندگی و تنفس میکرد، آغاز نمود. یکی دو سال بعد، خانوادهاش به خانهای بزرگ در حومهی سیپوینت[24] نقل مکان کردند. درست است که باز هم همان پیادهروی طولانی برقرار بود اما ارزشش را داشت، هم به خاطر ورزش و هم به خاطر معلمها. ساکس متوجه شد که نسبت به علم کشش دارد و این را تا حد زیادی مدیون معلم زیستشناسیاش بود. «او مردی باهوش، بامزه و صاحب سبکی منحصربهفرد در تدریس بود. او طبق کتابهای منبع پیش نمیرفت. او مرا به زیستشناسی به عنوان یک راه و روش فکری علاقمند کرد».
کنجکاوی فکری ساکس به عنوان دانشجوی پزشکی در دانشگاه کیپتاون همچنان در حال گسترش بود. او در طی سال اول دانشکده علاوه بر دروس پزشکی در کلاسهای تاریخ هنر و سایر موضوعات نیز شرکت میکرد. هرچند هنوز هم نشستن در کلاس درس قابل مقایسه با زمین ورزش نبود. «من بیشتر از هر چیزی به راگبی علاقمند بودم»؛ اما آن روزها در دهه 1970 بود که جنبشهای ضد فرهنگی در کیپ تاون در جریان بودند. تبعیض نژادی برای جوانان آفریقای جنوبی همان معنا را داشت که جنگ ویتنام برای آمریکاییهای جوان. ساکس به این جریانات کشیده شد. «به ما گاز اشکآور زدند. ما در راهپیماییهای اعتراضی شرکت میکردیم». او در سازماندهی کنسرتها و جمعآوری کمک برای قربانیان تبعیض نژادی کمک میکرد.
ساکس در بحبوحهی تمام این فعالیتها، دانشکده پزشکی را جذاب و برانگیزنده یافت. «استادان بسیار خوبی داشتیم که واقعاً خارقالعاده بودند». کریستین برنارد[25] که اولین پیوند قلب را به انجام رساند یکی از آنها بود؛ اما ساکس برخی از سختترین و جالبترین درسها را از بیمارانی آموخت که طی دوران کارورزی در بیمارستان گروت شر[26] و بعدها در خدمت دوساله بهعنوان پزشک ارتش ویزیت میکرد. در ارتش او در طول مرز بین آفریقای جنوبی و آنگولا که درگیر جنگ بود و همچنین شهر ساحلی لندن شرقی[27] مشغول به کار بود.
بسیاری از بیمارانش اهل روستاهای قبیلهای بودند و در آلونکها سکونت داشتند. زندگی آنها بسیار شبیه زندگیای بود که نیاکانشان برای هزاران سال داشتند. آنها پسران ۱۶ یا ۱۷ ساله را به عنوان بخشی از مراسم آغاز مردانگی به مدت یک ماه برای زندگی به حیات وحش میفرستادند و پس از بازگشت برای آنها ختنه آئینی انجام میدادند. این کار را توسط یک سنگ و بدون بیحسی انجام میدادند. گاهی اوقات این افراد دچار عفونت شده و کارشان به بیمارستان میکشید. «برخی از آنها به درمانگرانِ جادوگر اعتقاد داشتند و شما میتوانستید علامتهایی که گذاشته بودند را شناسایی کنید». آنها اغلب با بیماری شدید مراجعه میکردند. «در این بیماران میتوانستید نشانههایی را مشاهده کنید که در انگلیس یا ایالات متحده دیده نمیشد. چون آن کشورها خیلی پیشرفتهتر بودند».
ساکس در سال 1980 برای دوره دستیاریاش به کیپ تاون بازگشت. روزی تماسی تلفنی از منشی یکی از اساتید سابقش در دانشکده پزشکی دریافت کرد که رئیس بخش پاتولوژی بود.
او میخواست با ساکس صحبت کند. این استاد یعنی مِروین بِرمن[28]، هولناکترین موضوع درسی در کل دانشکده پزشکی را تدریس میکند. «من دوستانی دارم که هنوز هم وقتی در مورد آن صحبت میکنند به خود میلرزند». در امتحان شفاهی یک سوم از دانشجویان رد شدند ولی ساکس نتیجه خوبی گرفت، آن قدر خوب که برمن سه سال بعد هنوز او را به خاطر داشت. قصد او از تماس تلفنی، پیشنهاد دستیاری به ساکس بود. «اساساً او بود که درِ را به پاتولوژی شیمیایی گشود. اگر او این کار را نکرده بود نمیدانم چه میکردم».
ساکس عاشق این بود که در آزمایشگاه حضور داشته باشد، مقالات علمی را بخواند، کار عملی انجام دهد و در کنار بِرمن باشد. ساکس: «او باهوشترین فردی بود که دیده بودم». بِرمن توانایی خارقالعادهای برای درک اصل هر موضوعی داشت، فارغ از اینکه چقدر سنگین یا پیچیده باشد. در کنفرانسهای هفتگی، دستیاران به ارائه مطالب میپرداختند و کارکنان ارشد میکوشیدند با ارائه نظراتشان از همدیگر پیشی بگیرند تا نشان بدهند که چقدر باهوش هستند. «او یک کلمه هم نمیگفت. فقط همانجا مینشست و هیچ نمیگفت». ساکس گفت: «سپس در پایان، سه دقیقه به پایان زمان، از تمام بحث و سردرگمی و هر چه که طی یک ساعت در جریان بود میانبر زده و طی سه دقیقه همه چیز را قطعی میکرد و به نتیجه میرساند. خیلی فوقالعاده بود».
برمن تنها با چند کلمهی ذِن مانند[29]، ساکس را در عبور از یک انتقال سخت و دردناک یاری رساند. ساکس با سیاهپوستان و افرادی از نژادهای مختلف به مدرسه رفته بود و آنها را دوست خود میدانست، اما در ارتش وقتی به عنوان یک پزشک جوان کار میکرد نهایت تبعیض نژادی را مشاهده کرده بود. به عنوان یک پزشک جوان، او از آسایش، هیجان و امتیازات این زندگی لذت میبرد، ولی هر روز صبح همین که به مطالعه روزنامه میپرداخت واقعیت سیاه و تاریک به او یادآوری میشد. او میگوید «من این سیکلهای بد را تقریباً هر روز تجربه میکردم».
او تصمیم گرفت که پیشنهاد یک دوره فلوشیپ در بیمارستان جنرال دی سی[30] را بپذیرد و نزد برمن رفت تا به او اطلاع دهد. «و او به من گفت که اوه… میدانستم که قصد رفتن داری». ساکس گفت: «او این کار را خیلی آسان کرد».
همانطور که زمان رفتن ساکس نزدیکتر میشد او سراسیمه و مضطرب در حال جمعکردن اسباب سفر و به اتمام رساندن کارها بود. در حالی که احساس نگرانی و استرس او را فراگرفته بود به دیدن بِرمن رفت. {«من یک روز پیش او رفتم تا با او صحبت کنم و او گفت که «مهم نیست. تنها چیزهایی که لازم داری گذرنامه و پول است. هر چیز دیگری را میتوانی بخری». این انگار صدایی در درونم گفت «اوه، آره، داره درست میگه»}.
هیچکدام از تجربیات قبلی ساکس او را برای مواجهه با آنچه هنگام ورود به بیمارستان جنرال دیسی به استقبالش آمد، آماده نکرده بود. «این بدترین بیمارستانی بود که در تمام عمرم به آن پا گذاشته بودم. از بیمارستان نظامی هم بدتر بود». پلیس افرادی را پیدا میکرد که در حالت کمای ناشی از اوردوز[31] مواد مخدر در جویها افتاده بودند و آنها را به بخش اورژانس میآورد. بعضی مراجعین دچار زخمهای چاقو و اسلحه بودند. اولین بیمار ساکس با دستبند به تخت بیمارستان بسته شده بود. ساکس سابقه خانوادگی او را پرسید و متوجه شد که پدر آن بیمار فوت کرده است. پرسید: «اوه، او چطور از دنیا رفت؟» بیمار اینطور جواب داد: «مادرم او را کشت». من با خودم فکر کردم که «اینجا دارم چه غلطی میکنم؟»
یک سال بعد ساکس به بیمارستان ارتش[32] رفت. «فوقالعاده بود. کیفیت پزشکی خیلی بهتر بود». او گفت یک روز در حال انجام راند با یک استاد کاردیولوژیست بود. آن استاد در حال صحبت راجع به یک دارو بود و ساکس از او در مورد نحوه عملکرد آن دارو (مکانیسم اثر آن) سؤال کرد. {و او گفت: «نمیدانم. ما صرفاً میدانیم که این دارو حال بیماران را بهتر میکند»؛ و من در آن لحظه با خودم گفتم که این برای من کافی نیست}. ساکس گفت «مسئله این نبود که او مکانیسم دارو را نمیدانست، مسئله این بود که به ندانستنش اهمیتی نمیداد».
ساکس برای عضویت در دو برنامه شیمی بالینی درخواست فرستاد. یکی از این برنامهها در دانشگاه واشنگتن به ریاست جک لدنسن و دیگری در دانشگاه پنسیلوانیا برقرار بود. ساکس برای مصاحبه به دفتر کار لدنسن رفت. «من در دفتر کار او نشسته بودم و به اطراف نگاه میکردم. کتابهای منبع را دیدم که نام لدنسن به عنوان نویسنده بر آنها بود و مدارک و جوایزی که به دیوار زده شده بود. با خودم فکر میکردم که من اینجا چه میکنم؟ من به عنوان رزیدنتی که تنها یک مقاله منتشر کرده است نمیتوانم توجه آنها را به خودم جلب کنم». همان شب حین شام لدنسن و مک دانلد پوزیشنی را به او پیشنهاد کردند. لدنسن گفت: «جی[33] و من الآن یادداشتهایمان را با هم مقایسه کردیم و تصمیممان را گرفتیم. خب اگر او در جای دیگری بلندپرواز و اهل رقابت است ما منتظر چه هستیم؟ نتیجه گرفتیم که این انتخاب درست است. نمیخواستیم بدون اینکه پیشنهاد ما را بپذیرد از اینجا برود. یک مقدار او را کتک زدیم!»
ساکس که پیش از ورود به این برنامه هرگز راجع به عبارت فسفوریلاسیون نشنیده بود، عمیقاً در پروژه کالمودولین خودش غرق شد. او از راهنماییهایی مک دونالد و لدنسن که تبدیل به دوستانی نزدیک و معلمانی همیشگی برای او شدند، بهره برد. ساکس در سال 1989 به دانشکده پزشکی هاروارد منتقل شد و مسئولیت پزشکی آزمایشگاه شیمی بالینی در بیمارستان بریگام و زنان[34] به او محول شد. همچنین تحت سرپرستی مرحوم رمزی کوتران[35] به عضویت دپارتمان پاتولوژی دانشکده پزشکی هاروارد درآمد. کوتران نیز یکی از معلمان و دوستان نزدیک او شد. «او انسانی بسیار فوقالعاده بود.»
ساکس فرد فوقالعاده دیگری را نیز در سال 1996 و در یک قرار بهصورت ناشناس در کمبریج ملاقات کرد. فردی که در یک لحظه زندگی او را تغییر داد. این سومین قرار ناشناس بود که ساکس در آن حضور مییافت و قسم خورده بود که آخرین بار باشد؛ اما او بث را ملاقات کرد. «فوراً ارتباطمان برقرار شد». نشاط، خوشقلبی، هوش، علاقه وافر او به موسیقی، سینما، سفر و هنر و نیز احساس تعهدی که نسبت به کارش داشت ساکس را تحت تأثیر قرار داد. بث به عنوان یک دادستان عمومی با بدترین مسائلی که در جامعه رخ میدهند مثل قتل، تعرض جنسی، خشونت خانگی و سوءاستفاده از کودکان سروکار داشت. «من تصور میکردم که نهایت تباهی انسانیت را در دی سی جنرال مشاهده کردهام، اما او در حرفهی خودش بسیار فراتر از آن را تجربه کرده بود». آنها به سرعت دریافتند که فرد مناسب خود را پیدا کردهاند. به قول مراکنیک: «ما خودمان بعد از ۱۳ روز میدانستیم که ازدواج خواهیم کرد، اما در آن زمان به هیچکس نگفتیم». ساکس در سال ۲۰۱۱ به کمیتهی ملی سلامت رفت. تا آن زمان، پسرشان دیلان که در سال ۲۰۰۲ متولد شده بود به نه سالگی رسیده و نوعی جهانگرد به حساب میآمد. ساکس و بث او را همهجا همراه خود میبردند. دیلان اولین سفر خود را در سه ماهگی تجربه کرده و در ۵ سال اول زندگیاش به ۵ قاره سفر نموده بود. برانز: «میگویند که او زیرِ میز برخی از بهترین رستورانهای جهان خوابیده است». ساکس بیشتر صبحها ساعت 30: 6 از خواب بیدار میشود و اغلب به همراه دیلان به تماشای مسابقات راگبی در تلویزیون میپردازد. دیلان در کمال ناباوری و البته خشنودیِ پدرش به یک بازیکن با استعداد و علاقمند راگبی تبدیل شده است. خانواده آنها در بتسدا[36] در خانهای که یک باغچه هم دارد، به همراه سگ ژرمن شپردشان زندگی میکنند. گرچه ساکس و بث دلتنگ زندگی شهری هستند، اما این خانه برای بزرگ کردن دیلان مکانی عالی بوده است. ساکس از بث نقلقول میکند که «روزی که دیلان به کالج برود، سروکلهی یک ون اثاثکشی هم پیدا میشود». البته زندگی در این مکان مزایایی هم داشته است. ساکس میتواند فاصله منزل تا محل کار را قدم بزند. او بوروکراسی حاکم بر کمیتهی ملی سلامت را نمیپسندد اما جو همکاری حاکم بر آن را میستاید. با این وجود، برای لحظات کمیاب تنهاییاش ارزش فراوانی قائل است. «بهترین قسمت روز زمانی است که افراد من را به حال خودم میگذارند که متأسفانه جز در اواخر روز بسیار کم رخ میدهد». او به شدت از وقت خود مراقبت میکند. او یکی از معدود افراد حاضر بر روی سیاره زمین است که تلفن همراه ندارد. مراکنیک میگوید: «فکر میکنم این کار سروصداها را از او دور میکند». او حدود ساعت 30: 7 قدمزنان به سمت خانه میرود و اغلب چیزی را برای خوردن بر روی گریل میاندازد. پس از شام ممکن است با دستگاه پخش آخرین سیستمش به موسیقی گوش کند. او سلیقههای جسورانه و بهگزینی از جمله جاز، بلوز کلاسیک و راک دارد. ساکس به موسیقی گروههایی گوش میکند که اغلب مردم نام آنها را نشنیدهاند، البته به شرطی که رپ نخوانند. «من فکر میکنم که موسیقی رپ جمع اضداد است». بث و او عاشق شنیدن کنسرتهای زنده در آخر هفتهها هستند و برخی از خوانندههایی که اخیراً دوست دارند بادی گای[37]، دیوید کروسبی[38]، پت متنی[39] و جان مایال[40] هستند. موزیسین مورد علاقه ساکس تا حال حاضر باب دیلان[41] است که ۲۰ بار در کنسرتهایش او را دیده و تقریباً تمام بیوگرافیهایش را مطالعه کرده است.
ساکس حداقل سالی یکبار به کیپ تاون بازمیگردد. او استاد افتخاری دانشگاهی است که در آن تحصیل کرده بود. ساکس آپارتمانی را از مادرش که دو سال قبل فوت کرد به ارث برده است که رو به دریاست. بث، کیپ تاون را بسیار دوست دارد و خوشحال میشود اگر نیمی از سال را در آنجا سپری کند. حسی وجود دارد که گویی ساکس هرگز کیپ تاون را ترک نکرده بود. هر چند کیپ تاون تغییراتی داشته است اما هنوز هم خانه اوست. «انسانهای بسیاری این سخن را گفتهاند که اگر در آفریقا متولد شوید، آفریقا همواره بخشی از شما خواهد بود».
این فقط یک کلیشه برای ساکس نیست. اخیراً دیلان به تنهایی برای اردوی راگبی به کیپ تاون سفر کرد. شب قبل از سفرش او با استرس و اضطراب این طرف و آن طرف میرفت و سعی میکرد جمع کردن وسایلش را به اتمام برساند. بعضی از کارهایش باقی مانده بود. من فقط به او گفتم: «فقط مطمئن شو که پاسپورت و پول همراهت باشد»، در حالی که کلام استادش را تکرار میکرد: «هر چیز دیگری را میتوانی بخری».
برگردان از :
David Sacks
Clinical Chemistry 65:10
1199–1203 (2019)
[1] Parow
[2]Cape Town
[3] National Institute of Health (NIH)
[4] Racial segregation
[5] Jay McDonald
[6] Calmodulin
[7] Tietz
[8] Hemoglobin A1C
[9] David Bruns
[10] Beth Merachnik
[11] Jack Ladenson
[12] Oree M. Carroll
[13] Lillian B. Ladenson
[14] Peter Medavar
[15] Advice to a Young Scientist
[16] Eureka moments
[17] Kimberly
[18] Mendel
[19] Anthony
[20] Glenda
[21] Fern
[22] Johnny Halladay
[23] Beatles
[24] Sea Point
[25] Christian Bernard
[26] Groote Schur
[27] East London
[28] Mervyn Berman
[29] Zen-like
[30] DC General Hospital
[31] Overdose
[32] VA hospital
[33] Jay
[34] Brigham and Women’s Hospital
[35] Ramzi Cotran
[36] Bethesda
[37] Buddy Guy
[38] David Crosby
[39] Pat Metheny
[40] John Mayall
[41] Bob Dylan